|
جمعه 14 تير 1392برچسب:, :: 2:35 :: نويسنده : kimia
دخترک برگشت...چه بزرگ شده بود...ازش پرسید : پس کبریت هایت کو؟؟؟ پوزخندی زد گونه اش اتش بود...سرخ ، زرد... گفت : میخواهم امشب با کبریت های تو این سرزمین را به اتش بکشم!!!!!! دخترک نگاهی انداخت.... تنش لرزید...
دخترک گفت : ...کبریت هایم را نخریدند...سال هاست که تن میفروشم...!!!
نظرات شما عزیزان: وحید امیدی
![]() ساعت3:30---14 تير 1392
سلام دوست عزیز من تازه وبلاگ ساختم بیا لطفا کن تو هم نظری بده تا یادم نرفته وبلاگت عالی مرسی http://98paramount.mihanblog.com
![]()
![]() |